پرواز
پرواز
و زمان چه غارتگر عجيبيست،
و من،
رنجور از بودن،
دلتنگ از بودن،
و خداي من!
به كدامين گناه محكوم ماندم؛
مي خواهم بروم
مي خواهم رها شوم
ميخواهم دور شوم
دور،
دور .....
رهاي رها !
خداي من! صدايم را كه مي شنوي؛
ديگر توان ماندن ندارم
به من گفته اي صبر داشته باش ...
منتظر باش!...
تمام عمررا به انتظار سپري كردم،
ديگر نمي توانم ...
به آخرين حد رسيده ام ...
خدايا !ديگر نه خواسته اي دارم نه نيازي،
و نه حاجتي!
تنها فقط مي گويم:
قسم به بزرگواري و عظمتت !
قسم به وسعت مهرباني ات !
اين انتظار را به پايان برسان ،
بگذار رها شوم !
بگذار طعم شيرين پرواز را بچشم !
باز هم ...
باز هم اشك هايم قلب سرد به ستوه آمده از بودن را،
گرم مي كنند ...
عاقبت مي دانم از سر اين بام،
اين صحرا ، اين دريا،
پر خواهم زد،
خواهم مرد ...
غم تو اين غم شيرين را با خود خواهم برد.
تابستان 88 - احمد
دوشنبه 5 مرداد 1388 - 8:25:29 PM